باور کن قصه تلخ جدایی را...
باز امشب سفر تجربه ای شیرین را ،
در تو می انگارم!
در نگاهت که چنان عطر پر از وسوسه ی گندم زار
و نفسهای گل آلوده ی ارام نسیم،
می برد از خویشم
و سکوتت که ز اعماق طنینش دل من می لرزد
... سفر شیرینی ست.
زیر باران نگاهت ، گل مهری زدلم می روید
چشمه ی عشق تو در سینه ی من می جوشد
شبم از یاد تو جان می گیرد
آه... اما افسوس!!!
که سحرگاه به هنگام شکوفایی زرین گل خورشید بهار!
کسی از دور مرا میخواند
و به من میگوید :
سفرت بی پایان
و دلت خواهد مرد...
آن ستاره که تو میپنداری ، شب تاریک تو پر نور نخواهد کردن
دل ز عشقش برگیر!
شوق دیدار وصالش به فراموشی ده
قصه ی تلخ جدایی را
سوگمندانه اگر هست
ولی باور کن!!!